دهه فجر سال 1402 خورشیدی

 


هرساله در دهه زجر این پرسش جدی تر می شود که آخر چه بلایی است که بر سر ما آمده است، چرا یک مشت دلقک بر مملکت ما حکومت می کنند؟ در اینجا دلقک مخفف اینچنین واژه هایی است: دزد، لواطکار، قاتل، کودن

نظر پهلوی گراها و ملی نماها

طبق یک گفتار رایج، شاه به مملکت خدمت می کرد و داشت ایران را به سمت ترقی می رساند اما مردم قدر نداستند و گول آخوندها را خوردند در نتیجه انقلاب کردند و خمینی را به قدرت رساندند که باعث خرابی اوضاع شد. پس از خمینی، خامنه ای بقدرت رسید که جذابیت لازم را نداشت بنابراین به سرکوب و کشتار متوسل شد و در نتیجه به این روز افتادیم. 

در نظریه فوق واقعیتهایی وجود دارند از جمله اینکه به چهار فاکتور توجه شده است: شاه، خمینی، خامنه ای و مردم. اما آیا فقط این فاکتورها در تحولات ایران موثر بوده اند؟ 

هر سه شخصیت فوق اهداف راهبردی خاص خودشان را داشته اند: 

- تمدن بزرگ:  شاه ایران را زاده تمدن هخامنشی می دانست و می خواست کشور ما به یک ابرقدرت تبدیل شود. جالب اینکه او برخلاف جانشینانش قدرت ایران را منحصر به توان نظامی نمی کرد بلکه می گفت هر ایرانی از روز تولد تا زمان مرگ باید تحت پوشش بیمه های مختلف باشد و در رفاه زندگی کند.

- جهان اسلامی: خمینی فکر می کرد اگر مردم ایران طبق تعالیم اسلام تربیت شوند هم دنیا و هم آخرتشان مرفه خواهد بود. بنظر او سایر ملتهای جهان هم به رشد ملت ایران خواهند رسید و سرانجام پرچم اسلام در کل جهان برافراشته خواهد شد. طبق نظریه خمینی، ایرانی ها وظیفه دارند انقلاب خود را صادر کنند تا ملتهای دیگر نیز هرچه سریعتر به زندگی مرفه دست پیدا کنند.

- تمدن اسلامی: خامنه ای خود را پیرو خمینی میدانست اما معتقد بود باید از زندگی او درس گرفت. طبق نظر خامنه ای ایران باید در مسیر تمدن اسلامی گام بردارد تا در سال 1404 با ایجاد جامعه ای مرفه سایر جهانیان و بویژه غربی ها یاد بگیرند و به همان مسیر بروند.

همانطور که دیده می شود، هرسه دیکتاتور آرمانهایی داشتند اما رویه آنها در منصب قدرت نوسان داشت یعنی فکر می کردند برای رسیدن به آرزوی خود باید "واقع بین" باشند و طبق شرایط روز عمل کنند. بعنوان مثال شاه در ابتدا آزادی احزاب را تحمل می کرد، در زمان او مصدق به نخست وزیری رسید  اما در برهه ای نظام تک حزبی را برگزید. 

شاه در توجیه تک حزبی می گفت: احزاب مختلف باعث می شود که افراد و جریانها برای رای آوردن متوسل به دروغ و حقه بازی شوند، ایرانی ها دنبال پیشرفت کشورشان هستند پس بجای این دغل کاری ها بهتر است همه در یک حزب جمع شوند و بدنبال ترقی و رفاه باشند. چرا شاه در دهه چهل احزاب را منحل نکرد؟ چون فکر می کرد زمان مناسبی نیست (به اصطلاح واقع گرایی). بنابراین می بینیم او ضمن داشتن آرمانها شرایط  و موقعیت را نیز در نظر می گرفت. 

خمینی در اوایل حکومت خود به قم رفت. او هنگامی که در ایران بعنوان رهبر شناخته می شد، تاکید داشت که روحانیت (به تعبیر او که منظور همان دستگاه آخوندی است) نباید در سیاست دخالت کند. خمینی با ریاست جمهوری بنی صدر موافق بود چون او لباس روحانیت نداشت، به گفته او بهتر است قوه مجریه توسط لباس شخصی ها اداره شود. بزودی خمینی به این نتیجه رسید که خودش باید وارد امور شود و از روحانیت بیشتر در دستگاههای حکومتی استفاده شود چون بین سایرین افراد قابل اعتماد زیاد نیستند (واقع گرایی). 

در اوایل حکومت خامنه ای، کشور بیشتر طبق نظرات هاشمی اداره می شد.  بعد از مدتی هاشمی به قتل رسید و کشور توسط صاحبان تفکر خاصی اداره میشد که با هاشمی تضاد داشتند، گویا شرایط واقعی خامنه ای را به این دیدگاه رسانده بود.

طبق آنچه گفته شد اگر دیکتاتورهای مزبور تا آن حد انعطاف داشتند، می توانیم علاوه بر چهار فاکتور فوق (سه دیکتاتور بعلاوه مردم) لااقل یک فاکتور دیگر را هم اضافه کنیم. شاید "جریان" دیگری هم در کشور وجود داشت که شرایط را تغییر میداد و دیکتاتورها برای رسیدن به آرمانهای خود طبق وضعیت ایجاد شده عمل می کردند؟

مافوق دیکتاتور

برخی از کارمندان می گویند، عاشق یک مدیر دیکتاتور و خودشیفته هستند، اگر به آنها طبق میلشان چشم و "بله قربان" بگویید، بزودی می توانید کنترل اوضاع را بدست بگیرید و  مدیر واقعی شما خواهید بود. این مثال را زدم تا روشن شود که بر خلاف نظر خودشان و برخی ها، اوضاع همیشه طبق نظرات دیکتاتورها پیش نمی رود، آنها گاهی توسط دیگران کنترل می شوند اما فکر میکنند بخاطر شرایط دارند تصمیمات واقع گرایانه می گیرند.

محمدرضا شاه، فردی بود تحصیل کرده و بسیار باهوش، او حتی برای تغییر نام خانوادگی ایرانیان هم خودش تصمیم می گرفت، بنظر می رسد بر همه اوضاع کشور مسلط بود. سوتی وقتی مشخص می شود که یک سردار امریکایی بنام هایزر به تهران سفر می کند تا با سران ارتش ملاقات و گفتگو کند اما شاه خبر ندارد 😳، نباید همینجا نتیجه گیری کنیم که او برخلاف تصور خودش آنقدرها هم بر اوضاع مسلط نبود و جریان دیگر هم دخیل بود؟ بنظر اینجانب، محال است که ساواک یا همان دستگاه امنیتی شاه، از چنین سفری مطلع نبوده باشد پس سئوال اصلی این است که چرا ساواک شاه را از این سفر مطلع نکرد. همین مثال ساده نشان میدهد که شاه آنطور که بایسته بود بر اوضاع تسلط نداشت بلکه "جریان" و گروههایی دیگر نیز بر کشور سلطه داشتند.

پدیده ای بنام پرویز ثابتی

آگاهان بر تاریخ پهلوی می دانند که یکی از مقتدرترین و شناخته شده ترین افراد در زمان شاه شخصی بود بنام پرویز ثابتی که نام او پس از خیزش مهسا بار دیگر بزبانها افتاده است، البته تلویزیون منحله منوتو هم در این مورد نقش داشته است.

پرویز ثابتی در آبان ماه سال 57 ایران را ترک می کند یعنی دو ماه پیش از شاه 😳 پس این شخص امنیتی که می بایستی مدافع شاه و حکومتش باشد پیش از وی از ایران می گریزد.  ثابتی در توجیه عمل خود می گوید که جناحی در ساواک می خواستند وی را از بین ببرند، سخنان او چه راست باشد و چه دروغ اثبات می نماید که جریانی نیرومند در بالای قدرت علیه شاه بود. اگر ثابتی راست گفته باشد پس خود او چندان از حمایت شاه برخوردار نبود اگر هم دروغ گفته باشد، شخص وی در مورد وفاداری به شاه زیر سئوال می رود. در اینجا یادآوری می شود که استخدام ثابتی در ساواک با ضمانت تیمسار فردوست صورت گرفته بود.

مقصد ثابتی پس از ترک کشور هم تامل برانگیز است، وی به اسرائیل پناهنده می شود یعنی شخصی تاثیرگذار در ساواک، آن کشور را امن ترین نقطه برای خود می داند. 

دو شخص معروف در زمان خمینی هم به لحاظ سازمانی مرتبط با پرویز ثابتی معرفی می شوند، یکی اسداله لاجوردی شکنجه گر معروف و دیگری سعید امامی قاتل نیروهای ایران گرا و ایران دوست. لاجوردی و امامی در یک ویژگی بارز مشترک بودند، دشمنی سرسخت با روشنفکران و ایرانگرایان. 

ظهور ثابتی در رسانه ها پس از خیزش 401، هنگامی که ایرانیان فریاد می زدند کشور خود را پس خواهند گرفت و اشغالگران را بیرون خواهند کرد، تامل برانگیز است. شاید می خواست پیام بدهد هنوز در صحنه است، بر ایران کنترل دارد و دشمنان هیچ غلطی نمی توانند بکنند.

در مورد ثابتی شایعاتی هم وجود دارد مبنی بر دخالت وی در کشتن بختیار و غیره. صرف نظر از صحت یا سقم شایعات، همان نکات اثبات شده که در فوق اشاره گردید برای شناخت وی و اینکه چه جریانی کنار چهار فاکتور فوق ایران را کنترل کرده است، کفایت می کند.

مخالفان شاه

درمورد اینکه نظام پهلوی مخالفان زیادی داشت، پیشتر صحبت کرده ایم، کتاب "دیروز فردا" به قلم داریوش همایون معضلات آن موقع را بخوبی توضیح می دهد. 

جبهه ملی و حزب توده دو تشکل سازمان یافته و مدنی ایران بودند که با حکومت شاه مخالفت می کردند. اگر آن زمان انتخابات آزاد برگزار میشد در شهرهای بزرگ مانند تهران، اصفهان و تبریز به یقین جبهه ملی برنده می شد. نکته قابل تامل این است که هر دوی این تشکلها گرچه مخالف اما اصلاح طلب بودند و می خواستند در نظام پهلوی رفرم ایجاد شود. مخالفان انقلابی نظام پهلوی، گروههای چریکی کوچکی بودند که نفوذ چندانی بین مردم نداشتند.

بر اساس تحقیقات، در سال 56 وضعیت ایران انقلابی نبود. اکثر مخالفان می گفتند نظام باید اصلاح شود، توزیع عادلانه تر ثروت و بازکردن فضای سیاسی و رسانه ای از خواسته های عمده مخالفان بود. چگونه در سال 57 فضای کشور انقلابی شد؟ 

مطالعه در مورد حوادث سال 57 نشان می دهد که انقلابی شدن فضا بیشتر معلول حوادثی زودگذر است تا عملکرد اصلی نظام پهلوی. اقداماتی مانند آتش زدن سینما رکس، آتش زدن مسجد جامع کرمان و رویداد میدان ژاله از جمله حوادثی بودند که وضعیت کشور را به حالت انقلابی می بردند. آیا جریانی خواهان این بود که با تغییر وضعیت به حالت انقلابی، شاه را سرنگون کند و اوضاع را به سمت دیگری ببرد؟

رهبری خمینی

گفتیم خمینی آرمانهای عجیب و غریبی داشت ولی تسلیم واقعیت شده بود، بیهوده نبود که دولت موقت به رهبری بازرگان شامل اعضایی از جبهه ملی می شد. آنزمان اعتراض بلندی شنیده نشد که چرا این حضرات انتخاب شده اند چون همانطور که گفته شد اکثریت مدنی لااقل در شهرهای بزرگ متمایل به جبهه ملی بود. حزب توده هم که بطور کلی اصلاح طلب بود، بسرعت با دولت جدید آشتی کرد. 

"جریان" که خواهان از میان برداشتن اقشار مدنی و کشاندن مملکت به روزگاری دیگر بود، خمینی را مهره ای مناسب می دانست. بزودی خمینی متقاعد شد که باید خودش در صحنه حضور داشته باشد و عنان امور را بدست بگیرد بنابراین نیروهای ملی و ایران گرا از صحنه قدرت حذف شدند. به خمینی القا شد که برای صدور انقلابش می تواند به مسیر راه قدس-از کربلا برود. بدین ترتیب خمینی وارد جنگی فرسایشی با صدام حسین یا دشمن اصلی اسرائیل در منطقه شد. در این اوضاع فرصت مهیا شد تا امثال لاجوردی  و سعید امامی  قشر مدنی ایران را نابود کنند.

در اینجا فرصتی است تا به این سئوال تکراری هم بپردازیم، چرا روشنفکران کتاب ولی فقیه خمینی را نادیده گرفتند و به دنبال او راه افتادند؟ مردم و بویژه روشنفکران خمینی را رهبری روحانی و کهنسال می دانستند مانند ایلیای دوم در گرجستان، چنین رهبرانی اغلب نظریات خاص خودشان را دارند که با نحوه زندگی عادی در تضاد است. قرار نبود خمینی رهبر مطلقه ایران بشود و همه امور به دست وی باشد تا کسی بترسد، خود خمینی هم چنین ادعایی نداشت. "جریان" به او تلقین کرد که می تواند زمام کلیه امور را بدست بگیرد و وقت آن رسیده که آرمانهایش را اجرایی کند و البته این دگرگونی در وی در سال 1360 رخ داد.

خامنه ای و خدای دهه شصت 

در مبحث بالا اشاره کردم که چطور دیکتاتورها تحت کنترل هستند اما فکر میکنند دارند اوضاع را خود کنترل می کنند. خامنه ای در بدو رسیدن به مقام رهبری چندان جدی گرفته نمی شد، همه کاره مملکت هاشمی-رفسنجانی بود اما همین خامنه ای امروز احساس میکند که قدرت اصلی برعهده اوست، خودش رئیس جمهور انتخاب میکند  و تا آنجا پیش می رود که از زبان خدا سخن می گوید.

روشن است که خامنه ای روزگاری فکر می کرد بهتر است بر اساس "واقعیت" تابع هاشمی باشد اما امروزبه او القاء شده است که دیگر خودش تصمیم گیر اصلی و همه کاره مملکت گردیده است بطوریکه رئیس جمهور تعیین میکند. 

انقلاب ایران و نتیجه گیری

از زمان محمدرضا شاه تاکنون در راس کشور دیکتاتور قرار داشته است و بنظر می رسیده است که او همه اوضاع را در کنترل دارد اما جریان دیگری هم در کشور بوده است که ضد فرهنگ و ایران گرایی عمل نموده است. اعضاء جریان با دستاویزهای گوناگون توانسته اند نیروهای مترقی در ایران را سرکوب کنند اما برای برخورد با اندیشه های ایران گرا چون یافتن بهانه دشوار بوده است، خودشان را ملی گرا و ایراندوست معرفی کرده اند ولی در واقع در خدمت بیگانگان و سرویس های امنیتی خارجی بوده اند.  

به کانال تلگرامی گرج آباد بپیوندید 

نظرات